به مناسبت 27 اردیبهشت سالروز عروج آیت الله العظمی بهجت
سلامٌ علیه یَوْمَ یَموُتُ
•خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
مرغ باغ ملکوت را چه به خاک نشینی؟ سبکبالان شیدای حریم حرم را چه به آسودگی؟ وقتی که مستغرق در جلوه دوست در نیاز و راز و نمازی و همه لذایذ و حلاوتهای عالم را به لحظهای از لحظات ذکر یار، نفروشی، آنسان خواهی شد که ایشان شد؛ غرق در محبت و معرفت و پربهجت، چون وارستگان بار یافته در کهکشان؛ همانانی که به مقام بیانتهای انقطاع از غیر و کمال انفصال از ذیل رسیدهاند و در سدرة المنتهی، در صدر هستی، همنشین یار شدهاند. از چیست این؛ جز آنکه خطاب «و لَهَدَیْناهُم صِراطاً مستَقیماً» (نساء/68) قرار گرفتهاند و به کلام و فرمان حق دل سپرده که فرمود: «مُوتوا قَبْلَ اَنْ تَموُتوا»(حدیث قدسی)
راه یافته در حلقه و زمره پر جذبه نور را که اشتیاق و اختیاری نیست تا دل در گرو دیگری نهد. میمیراند تعلق را و میشوید دل را از هر آنچه غیر حقیقت است تا جَلَوهای شود از جلوات حضرت عشق و آینهای برای رؤیت عظمت جلّ و عَلی. میرویاند وجود خویش را در ترنّم اشک و اشتیاق و شیدایی و زنده میشود دلش به عقش؛ چونان زندگانی که حیات طیّبه قرآنی و عرفانی را یافتهاند. اینان را چه به مرگ، که زندهترین زندگان زندگانی ابدیاند.
خدا را مهلتی ای پیر همیشه نوشان از می عشق! اندکی آهستهتر که از وجودت گوهری هنوز نگرفته این دل ما! اندکی تأمل که جانها تازه مدهوش است از نگاه پر شرارهات! اگر چه سکونت کوی دوست را نتوان فروخت به دنیایی، ولیک چه بسیارند دلدادگانت که حق حیات معنوی بر آنان داری. حیات بخش بودی بر مردگانی چون ما؛ چونان که دم مسیحایی حضرت روح الله (س) ساکنان سرکوی دوست را حیاتی جاودانه بخشید تا قیام و قیامت؛ تا ابد! زنده بودی و زنده ساختی، آن سان که در لحظه عروجت باران بهاری، جوانه بر خاک مرده میرویاند. واژهها کوچکتر از آنند که وصف تو بگویند. جملهها نارساتر از وصف بلندای وجودت. به کدام حرف و واژه بسنده کنیم: «منوّر ایمان»، «اسوه پارسایی»، «زنده به عشق»، «مستغرق در صحبت یار»، «همنشین ماه و مهر»، «پرچم هدایت»، «مناره تقوا»، «کوه استوار عرفان»، «بنده نیکوکار»، «عبد صالح»، «استاد کامل»، «ثروتمندترین ابر مرد معنوی جهان»، «دارنده ردای مرگ اختیاری». به کدام واژه تو را بخوانیم که هر واژه را مردان صالحی بر تو نهادهاند که خود از پیوستگان به وادی گمنامی و بینشانیاند. از باریافتگان در تحت قبای ربّ الارباب که فرمود: «اولیائی تَحْتُ قَبایی لا یَعرِفُهم غَیری» (حدیث قدسی) از جمله «فِی السّماءِ مَعْروفون وَ فِی الاَرضِ مَجْهولون». (نهج البلاغه) ما را چه به رهیافتن در حضیرة قدسی آسمانیان! سخن ناگویا و خامه در خود شکافته است، از بیان ذرّهای از بیکرانی ژرفای وجود پر بهجت ایشان.
•گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بر بست و به گردش نرسیدیم و برفت (حافظ)
صبر است مرا چاره هجران، صبر! دیگر چه جای شکایت و اشک و شراره آه؟! با کسی که پای در عقال عقل، بسته نام و ننگ و فریب است، چه جای شرح فراق و داغ تو؟! «فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت» با تو لحظهای از لحظات بودن، آرزوی دیرینه ساکنان سختی کشیده معرفت است. هر کسی را که راه نیست بر حلقه مستان خراباتی! عاقلان، خرابیِ خرابات را مینگرند و شیدایان، آبادی خراب آباد دل. فهم این جمله که داند «ساخت ما را هم او که میپنداشت / به یکی جرعهاش خراب شدیم» (محمود سنجری)
تنها ماییم که دیر رسیده بر قافله معرفت تو، انگشت حسرت به لب، میخوانیم که «نشان یار سفر کرده از که پرسم باز» دلخوش به آنیم که با قافله مطیعان خدا و رسول و وارثان انبیا و صدیقین و شهدا و صالحان، آشناییم و سربلندیم که رفیق و همنشین آنان، هر چند دورادور و پای در گل و مانده در دام نام و نان! اگرچه «زبان خامه ندارد، سر بیان فراق»، لیک خرسندیم به دوستی با دوستان بهترین دوستان خدا و پیوستگی با کریمه نور که فرمود: «وَ مَنْ یُطع الله و الرسول فاولئک مع الذین اَنعَمَ الله علیهم من النّبیّینَ و الصّدیقین و الشهداء و الصالحین و حَسُنَ اولئکَ رفیقاً» (نساء/69)
داغ دل ما را چه شفا و مرهمی است، جز به این امید که شادان و خرامان به حریم آسمانیان در زمزمه با امام غایب از دیده، چنین پر کشیدی ای آسمانی مرد!
مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم که پیش چشم بیمارت بمیرم
چنان پر شد فضای سینه از دوست که فکر خویش گم شد از ضمیرم
قدح پر کن که من در دولت عشق جوانبخت جهانم گرچه پیرم
خوشا آن دم کز استغنای مستی فراغت باشد از شاه و وزیرم
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه زبام عرش میآید صفیرم (حافظ)
کنون که وجود ایشان در جوار رحمت حق آرمیده و بانگ الرّحیل فرموده، شنوایان و بینایان اهل راز، این خطاب حق را میشنوند و میبینند:
«و سلامٌ عَلیه یَومَ وُلِدَ و یَومَ یَموتُ و یَوْمَ یُبعَثُ حیّاً» (مریم/ 15)