پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت : چه بارانی می آید. پدرم گفت : بهار است. و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاکی بود . او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبهامان را از زیر لباسمان دیدیم.
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت.
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود به ما بخشیدند و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد . اما نام او را که بردیم قفل ها بی رخصت کلید باز شدند.
من به خدا گفتم : امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد. امروز انگار اینجا بهشت است.خدا گفت : کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست.
رسول خدا (ص) فرمود: «ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات فتعرضوا لها لعله ان یصبکم نفحه منها فلاتشقون بعدها ابدا.» (جامع الصغیر، سیوطی، ج1 ، ص95) (همانا در طول زندگی شما نسیم هایی از سوی پروردگارتان می وزد. آگاه باشید که خود را در معرض آنها قرار دهید، باشد که چنین نسیمی سبب شود برای همیشه بدبختی از شما دور ماند).