دوش آن صنم بیگانه وش، بگذشت بر من چون پری
کردم سلامش لیک او، دادم جواب سرسری
در جامه بیگانگان، کرده ز من خود را نهان
یعنی که من تو نیستم، من دیگرم تو دیگری
گفتم چرا بیگانه ای، گفتا که تو دیوانه ای
من کیستم تو کیستی، در خود چرا می ننگری
من فرضم و تو سنتی، من نورم و تو ظلمتی
خود ظلمتی را کی رسد، با نور کردن همسری
من درّ و مرجان توام، در بحر عُمّان تو ام
من گوهر کان تو ام، تو کان خود را عنبری
من مظهر مرآت تو، مرآت وجه ذات تو
نی نی غلط گفتم که تو، خود خویشتن را مظهری
ای آفتاب مشرقی، ای نور چشم مغربی
من سایه مهر تو ام، تو مهر سایه گستری
شعر از شمس مغربی