تاثیر اندیشه بر تاریخ و آینده بشر
تمام اطرافمان از اشیا و چیدن آنها تا نحوه ساختار ذهنی خود ما از اندیشه فلاسفه است. آن فلسفه حتی میتواند فلسفه دین باشد. تأثیر افکار ما، گذشته از اینکه در زندگی خودمان بسیار زیاد است تنها به زندگی خودمان اکتفا نمیکند و تأثیر نیک یا بدی در دیگران میبخشد. امرسون میگوید: "هر فکری که بوسیله انسانهائی با عقاید مختلف در دنیا منتشر شده تغییری در جهان ایجاد کرده است."
این گفته فقط شامل افکاری نیست که در روزنامهها و کتابها چاپ یا بر کرسیهای خطابه بیان شده و یا به سادگی گفته شده است، بلکه افکاری را هم که در درونمان پنهان است شامل میشود. مخفیترین افکار نیز بیحرکت نمیماند، راه میرود، در اطراف منتشر میگردد و دنیا را تحت تأثیر خود میگیرد.
گفتار و کردار و زندگی روزانه ما تحت تأثیر اندیشههای مسلط در عصر ماست. بیشتر این اندیشهها از فلسفه و فلاسفه مایه میگیرند. امّا فلسفه چیست؟ و فیلسوفان واقعاً چه میگویند؟
افلاطون از زبان سقراط میگوید که زندگی بررسی نشده ارزش زیستن ندارد. ولی اگر همه افراد جامعه روشنفکران شکاکی بودند که دائماً در پی بررسی فلسفه حیات و مبانی اعتقاداتشان بودند، دیگر مرد عمل پیدا نمیشد. در واقع اگر پیش فرضهای فکری و اعتقادی بررسی نشوند و همان طور راکد بمانند، جامعه ممکن است متحجر شود. اعتقادات، تصلب پیدا میکنند و به صورت جزئیات درمیآیند و قوه تخیل کژ و معوج میشود و ادراک و تفکر از باروری میافتد، جامعه اگر در بستر راحت جزمیات و عقاید خشک تردیدناپذیر به خواب برود، کمکم میپوسد. اگر بنا باشد مخیله تکان بخورد و قوه فکر و ادراک بکار بیفتد و زندگی فکری و ذهنی تنزل و پسرفت نکند و طلب حقیقت (یا طلب عدالت یا کمال نفس) متوقف نشود، مسلمات و پیشفرضها باید – دست کم تا حدی که جامعه از حرکت باز نایستد – مورد شک و سؤال قرار بگیرد.
همه ما ترقیات دنیا و پیشرفتهای تمدن را مدیون الهه خیالیم. اگر آنچه را با چشم میبینیم بعضی از انسانها پیش از دیدن با چشم در خیالشان نمیدیدند اکنون مانند وحشیان در غارها و یا زیر کلبههای نئی زندگی میکردیم.
آنان که بزرگترین خدمتها را به تمدن بشر کردهاند، کسانی هستند که چیزهائی بهتر از آنچه در عصر خودشان وجود داشته است در مخلیهشان پروراندهاند و سپس به این فکر افتادهاند که به این خیال جامه حقیقت بپوشانند.
عالیترین آثار هنری زائیده خیال هنرمندان است. آنان پیوسته چیزی عالیتر از موجود را در خیال خود پرورده و شاهکارهایشان را به وجود میآوردهاند. دیدن چیزهای موجود به همان وضعی که هستند کار آسانی است و فقط کار چشم است، ولی دیدن آنها به وضعی عالیتر از وضع موجود و دادن شکل حقیقت به آن خیال کار مخیله است.
اگر کسی آنچه را در افکارش بدیهی و مسلم میداند بیرون نیاورد و در معرض دید نگذارد، صرف نظر از اینکه طرز فکر رایج و غالب درباره مساله مورد اختلاف چیست. همچنان اسیر آن باقی میماند. مدل عصر یا زمان او بدون اینکه خودش متوجه باشد، قفس او میشود. چه چیزی از این افکار بیشتر در عمل دخیل است؟ این افکار، فقط برای اینکه چند نمونه ذکر کرده باشیم در انقلاب آمریکا و انقلاب فرانسه و انقلاب روسیه تأثیر مستقیم داشتند. همه ادیان و مذاهب دنیا و همه حکومتهای مارکسیستی نمونههایی هستند از اینکه اندیشهها چگونه میتوانند تأثیر مستقیم عملی در انسانها بگذارد و میگذارند. بنابراین اعتقاد به اینکه اندیشههای فلسفی با زندگی واقعی ارتباط ندارد خودش با زندگی واقعی ارتباط ندارد و یکسره برخلاف واقع بینی است.
قدرت فلسفه در اندیشههای فیلسوف است. فیلسوف آرام و ساکت را در کتابخانهاش نادیده نگیرید چون او ممکن است بسیار قوی پنجه و قهار باشد؛ اگر او را صرفاً آدمی فضل فروش سرگرم مشتی کارهای پیش پا افتاده بدانید، قدرتش را دست کم گرفتهاید. اگر کانت خدای متکلمان عقلی مشرب آن زمان اروپا را، که خود را فرستادگان خدا میدانستند و لفظ مطلقه به خود داده بودند را از ارزش و اعتبار نینداخته بود، روبسپیر، گردن شاه لویی شانزدهم را نمیزد.
فلاسفه برای ایجاد خیر و شر قدرت عظیم دارند و از قهارترین قانونگذاران بشرند، نه فقط مشتی افراد بیآزاری که سرشان به لفاظی گرم است.
در ابتدای تاریخ فلسفه، فیلسوف دوستدار دانایی است و در طی تاریخ، دوستی حکمت به حکمت تبدیل میشود تا جایی که در نظر هگل فلسفه دیگر حب دانایی نیست بلکه عین دانایی است و این بشر است که به دانایی و دانندگی مطلق میرسد. این سیر، سیر ظهور بشر به عنوان حق است و بسیار چیزها از قدرت و ضعف که بشر کنونی دارد از همین نحوه ظهورات است اما نکته مهم این است که معمولاً میپندارند این حرفها در کتب فلسفه آمده و معدودی از محصلان فلسفه با آن آشنا شدهاند. هرگز! این حرفها بیان وضع تاریخی بشر است. هگل نه تنها در کتابخانه محبوس نیست بلکه مربی و معلم سیاستمداران و حقوقدانان و اهل علم و عمل در غرب و در همه جای عالم متجدد است. درس فلسفه هگل را همه کس نمیداند و بعضی که آشنایی اجمالی دارند ممکن است با آن مخالف باشند. اما هگل در تاریخ غرب معلم است و درسهای او با جان میلیونها بشر درآمیخته و عجین شده است وای بسا که از این معنی خبر نداشته باشند و از شنیدنش متعجب شوند.
در روزگاری که ما در آن سر میکنیم گویی تعبیرات و الفاظی هست که انسان باید در خدمت آن باشد و اگر نباشد مرتجع است و باید توی سرش زد، مهم نیست که انسان و انسانیت چه میشود و چه بر سرش میآید، اهمیت ندارد که تکلیف علم و اندیشه و عالم و اندیشمند چه خواهد شد؛ فلان شعار و بهمان برنامه سیاسی یا ایدئولوژی باید پیش برده شود و این یا آن گروه و فرقه و حزب و دسته باید قدرت سیاسی را به دست گیرد و نجات ملت یعنی همین. درست یا نادرست و حق و باطل، ملاکی جز عادات فکری این گروهها ندارد، زیرا حق، قدرت خودشان است و هر چه در طریق احراز این قدرت باشد مطلوب یا مباح است و هر چه غیر از این باشد، وجهی ندارد. اما اگر بیوجه بودنش را نتوان اثبات کرد، آن را با دشنام و ناسزا باید از میدان به در کرد. و اینجا قدرت اندیشه ملت خود را نشان خواهد داد.
تفکر بیداری است؛ و به همین دلیل نمیتوان نسبت به تحولات بیاعتنا بود. وقتی چیزی میرود و چیز دیگری میآید، اهل نظر و بصیرت و متفکران همه چشم و گوش و جان میشوند تا دریابند که چه میرود و چه میآید و چگونه این رفتن و آمدن واقع میشود وای بسا که در وجودشان این رفتن و آمدن وقوع مییابد.
مردمیکه اهل تفکرند، متفکرانشان مظهر جان بیدار آنهاست. هنگامیکه مردم به زندگی روزمره مشغولند و حرف و سخنهای عادی دارند و سخن خلاف عادت به گوششان فرو نمیرود، ای بسا که اهل اندیشه به کنار میرود و شاید که مجال ظهور تفکر و اندیشه نو هم نباشد. اگر تفکر نباشد فرهنگ نیست و در جایی که فرهنگ نباشد سیاست جدی وجود ندارد.
همه توفیقها و همه شکستهای آدمی حاصل مستقیم اندیشههای خود اوست در کائناتی کاملاً منظم که عدم توازن به معنای نابودی تام است، مسئولیت فرد باید مطلق باشد. سستی و نیرو و پاکی و ناپاکی آدمی، به خودش متعلق است، نه به انسانی دیگر. خودش مسبب آنهاست، نه دیگری. و تنها خودش میتواند آنها را دگرگون سازد، نه یک نفر دیگر. اوضاع و شرایطش نیز از آن خودش است، نه انسانی دیگر. رنج و شادمانیاش نیز ناشی از درون اوست. هر گونه بیندیشد، خود نیز همان گونه است. مادامی که همین گونه بیندیشد، همینگونه به جا خواهد ماند.
این را بدیهی و قطعی میانگاریم که هر وقت، هر کس با فلسفه و مباحث عقلی درافتاده، تائید قدرت حاکم کرده و ضدیت با آزادی و آزادگی داشته است. وقتی عقل و فلسفه در خدمت قدرت قرار گیرد، آزادگی این است که بندگی عقل را نشان دهند. اگر متکلمان کاملاً توفیق نیافتهاند که صورتهای مختلف این بندگی را برملا سازند، اهل عرفان و تصوف کم و بیش از عهده این مهم برآمده و نشان دادهاند که تا عقل مدد از جای دیگر نگیرد مقلد است و البته که عقل تقلیدی استقلال ندارد، وای بسا که وسیلهای در دست قدرتها هم بشود. ولی متوجه باشیم که عقل تا عقل فضولی نشده نعمت بزرگی است، راهنما و مدبر است. این عقل را با عقل بلفضول نباید یکی دانست. مخالفت سطحی و غرض آلود با عقل و فلسفه هم کار جاهلان و سوفسطاییان است و بیشتر مخالفتهایی که در عصر حاضر با عقل و فلسفه میشود از این نوع است.
"دکتر داوری اردکانی- استاد دانشگاه"
بیشتر کسانی که با فلسفه مخالف میکنند اصلاً اهل نظر نیستند و از فلسفه چیزی نمیدانند و البته که خود فلسفه زده هستند. اینها توجه نمیکنند که تمام حرفهایی که به نام ترقی و ارزش و آزادی و حقوق بشر و .. . میزنند در آثار و افکار فلاسفه عنوان شده یا از فلسفه برآمده است.
تعلق به فکر و اعتنای به تاریخ و مردم دو امر متباین نیست. وقتی مردم قدری از عادات هر روزی رها میشوند و قدم در راه جدید میگذارند، تفکر هم با ایشان است و فقط کسانی میتوانند از آن برکنار بمانند که سخت در بند عادات باشند. مع ذلک ایراد میکنند که این همه مطالب فلسفی و عرفانی چه ربطی به انقلاب مردم دارد و مردم از کتب فلاسفه و عرفا و شاعران چه درمییابند و چگونه میتوانند آن کتابها را بخوانند. علاوه بر این، اهل فلسفه و عرفان معمولاً از غوغا پرهیز میکنند و به حوادث روزمره اعتنایی ندارند و به این جهت آنها را ملامت میکنند که به خلق و به زندگی مردم بیاعتنا هستند و خود را از گرفتاریها و دردهای ایشان دور نگاه میدارند. در بیان این مطلب هم اشتباهی وجود دارد. گوینده سخنان مذکور در بالا میپندارد که فقط با شعار میتوان به انسان خدمت کرد. اینها نمیدانند که نان و کار هم وقتی برای بشر فراهم میشود که از نان و کار بگذرد و انسان بشود و اگر به مقام شایسته خود باز نگردد و خانه خرد او عمارت نشود و در باب مناسبترین روابط تامل نکند، نان و کار چگونه فراهم میشود؟ مطلب را به صورت دیگری بگویم؛ اگر ملاک و میزان مردم دوستی و خدمت به مردم بیان مطالب شعار مانند و الفاظ و عبارات تکراری و همدردی زبانی و تبلیغات است و مردم سپر مقاصد این یا آن ایدئولوژی هستند، البته که سخنان اهل تفکر در این میزان وزنی ندارد؛ ولی اگر خدمت به خلق و ترتیب و نظام امور معیشت مردمان به حکم خرد و با تدبیر تحقق مییابد، کسانی باید باشند که فارغ از شهرت و شهوت طلبی سیر به مبادی کنند و به جای اینکه تابع مشهورات باشند به مبادی بروند تا قواعد و نتایجی به دست آورند که به نظام معیشت هم جان بدهد و به تحقق یافتن امکانات تازه مدد برساند.
به این معنی فلاسفه و اهل تفکر انقلابی هستند و رسم و عادت جاری را به هم میزنند، اما چون در ظاهر به این رسوم و آداب و عادات کاری ندارند تصور میشود که در تغییر آن هم اثری ندارد.
کسانی که در مورد تأثیر فلسفه شک دارند و نمیتوانند دریابند که فلسفه مبنای تمدن غربی است به این نکته توجه کنند تا دریابند که چگونه فلسفه به نحوی که بر همگان معلوم نیست بر روح و فکر و نظر و عمل مردمان غالب میشود.
نیچه، مانند چرچیل، معتقد است که تاریخ هنگامی بنهایت جانفزاست که بازگوی سرگذشت مردان بزرگ باشد: مردانی که آرمانهای بلند قهرمانی دارند و از قدرت عظیم فداکاری در راه رسیدن به آن آرمانها بهره میبرند. جالب نظر اینکه او اینگونه مردان را نه تنها سرمشقی برای پسینیان ایشان، بلکه آفریننده جو روحی و فکری و موجد «افق انسانی» درخور هر جامعه میداند. این «افق» از اعتقادها و اندیشههای حیاتی آدمیان بوجود میآید و نیز از اسطورههایی که آن اعتقادها و اندیشهها در آنها مندرج و محفوظاند. اگر این «افق» یا این «جو»، آسیب ببیند یا نابود شود، بیشتر آدمیان به ناباروری و سبکمایگی و مرگ محکوم خواهند شد (و سبکمایگی نیز، به نظر نیچه، نوعی از مرگ است). در اینجا نیز مانند بسیاری موارد دیگر، انتقادهای فرهنگی نیچه با تفکر ما درباره بومشناسی یا محیط زیست برخورد پیدا میکند. استعارهای که او بکار میبرد ممکن است قابل قیاس با یونوسفر محیط بر زمین تلقی شود که اگر آسیب ببیند یا تغییر کند، ناگزیر در تمامی جنبههای زندگی ما تأثیر خواهد گذاشت. نیچه، بدون شک، قدرت اندیشهها را در همه احوال برابر با قدرت نیروهای فیزیکی میدانست و حتی اغلب آن را در یک امتداد و متصل با نیروهای مذکور تلقی میکرد.
قدرت اندیشه – فلسفه – قدرتی که نمایان نیست ولی در نهان هر قدرت نمایان است. در دنیای امروزی قدرتی به غیر از قدرت فلسفه و اندیشه وجود ندارد. حتی قدرتهای ایدئولوژیک و دینی برای پیادهسازی، خود را با زبان فلسفه پیاده میکنند زیرا فلسفه زبان خرد هر موجود خردمندی است.
ایدئولوژی صاحب خود را به اسارت درمیآورد و استقلال فکر و رای و نظر را از او میگیرد و چشمش را به روی همه چیز میبندد. به عبارت دیگر، ایدئولوژی چشم و گوش و زبان و دل صاحبش میشود. اگر در وضع کنونی کسانی را میبینیم که کم و بیش درس خواندهاند و یا اینکه از فهم متوسط برخوردارند و شاید اغراض خصوصی هم نداشته باشند، سخنانی میگویند و وجه نظرهائی دارند که نشان خرد در آن نیست، از آن است که اسارت در حبس ایدئولوژی چشم و گوش و خرد ایشان را بسته است و گاه کوری و کریشان به حدی است که مردم را اصلاً نمیبینند اما به وکالت از مردم حرف میزنند. آنها مردم را آئینه خود کردهاند و اوصاف خویشتن را در مردم میبینند و هرچه خود دارند به مردم نسبت میدهند و اگر مواجهه با مردم تکانی به ایشان بدهد پروایی ندارند که به مردم نسبت نادانی و بیاطلاعی بدهند زیرا در نظر ایشان مردم، مردم نیستند مگر آنکه تابع ایدئولوژی معین باشند و حرکات و سکنات معین داشته باشند.
بشر در دوره جدید از طریق استیلای بر عالم و آدم به امکاناتی دست یافته است که میتواند با یک اشاره تمامی کره خود را به آتش بکشد. اما آیا بشر با آن به کمال خود میرسد؟ برای اینکه بشر آدم بشود به سلاحهای اتمی نیازمند نیست و ساختن آن هم در آزادی او اثری نمیگذارد. میگویند: آزادی متابعت از قانون خود است و بشر وقتی از غیر متابعت نمیکند آزاد است. تمام طلب بر سر این است که خود چیست؟ و غیر چیست؟ تغییری باید در نگاه بشر به عالم و آدم و مبدأ این دو صورت گیرد که این نگاه، نگاه خود به حقیقت است.
در ایران آثاری که فلاسفه و عرفا و شعرای ما باقی گذاشتهاند از ارکان وحدت ملی ماست. حکمت و عرفان و شعر در همه جا، جزو ادب است که ما از چندی به این طرف اسم ادبیات را روی آن گذاشتیم. اگر ما آثار فلسفی و عرفانی و شعر نداشتیم و آثار دانشمندان و عارفان و شاعران گذشته ما مثل سنت، قسمتهای مختلف این قوم را به هم متصل نمیکرد، بعید مینمود که ما امروز، دارای این وحدت باشیم.
"ذبیح الله منصوری- کتاب ملاصدرا"
به نظر دکتر احمد خالقی: در مورد هگل، مارکس و دیگر اندیشمندان بیش از آنکه به اندیشههایشان اهمیت بدهیم، باید به پیچیدگی ذهن آنها اهمیت بدهیم تا آن پیچیدگیها به جامعه ما نیز انتقال یابند تا ما از آن پیچیدگیها برای رفع مشکلات پیچیده جامعه، به سنتزی بومی برسیم. پیچیده دیدن و چندگانه پاسخ دادن، در برخورد با پدیدهها، ویژگی اندیشه هگل است. او به هیچ پدیدهای، پاسخ ساده ریاضی گونه نمیدهد.
"نشریه چشم انداز شماره 24"
در نگاهی دیگر:
به من بگو چقدر پول داری تا به تو بگویم، چقدر ارزش داری؟!
(قرن 17 میلادی)
به من بگو متولد چه کشوری هستی تا بگویم چقدر ارزش داری؟!
(قرن 18 میلادی)
به من بگو چقدر صنعت تکنولوژی داری تا بگویم چقدر ارزش داری؟!
(قرن 19 میلادی)
به من بگو چقدر اطلاعات داری تا بگویم چقدر ارزش داری؟!
(قرن 20 میلادی)
به من بگو چقدر فکر و اندیشه تولید میکنی تا بگویم چقدر ارزش داری؟!
(قرن 21 میلادی)
اکنون یکی از شاخصههای اصلی توسعه، میزان توسعه فکر و اندیشه و ابزارهای مرتبط با آن است. پس شاید بتوان قرن 21 را قرن حیات اندیشه نامید.
وقتی به راز واقعی سعادت پی خواهید برد که بدانید افکار محبت آمیز قدرت شفابخشی دارند و فکر زیبائی، درستی و توافق زندگی را عالیتر میسازد و به آن عظمت و اصالت میبخشد.
ماخذ: فلسفه چیست- دکتر اردکانی
ملاصدرا – ترجمه ذبیح الله منصوری
ماهنامه ادبیات و فلسفه -