نظریه ی مثل افلاطون:
افلاطون نیز همانند هراکلیتوس و پارمنیدس همه دنیای اطرافمان را که به وسیله حواس از آن مطلع می شویم را دنیایی متحرک تغییرپذیر و فناپذیر می داند لذا او معتقد است دنیایی که ما بوسیله حواسمان درک می کنیم موضوع علم نیست و اصلا این دنیا کاملا واقعی نیست.
دنیایی که ما حس می کنیم دنیایی است محدود به زمان و مکان و در قید تحرک و تغییر پذیری پس حقایق واقعی واصیل نمی تواند شامل این دنیای محسوس ما باشد،و در سطح بالاتری از آن قرار دارد. محسوساتی که ما ادراک می کنیم ظواهر و پرتوهایی از آن حقایق اصیل هستند. افلاطون به هر یک از این حقایق که در عالم بالاتری قرار دارند مثال یا ایده می گوید.مثال برای افلاطون کاملا حقیقی ومطلق ولایتغیر است. این مثالها یا مثل فراتر از ابعاد مکان وزمان هستند لذا تنها راه شناخت وبررسی آنها به کار بردن عقل وخرد است.
دنیا در نظر افلاطون به دو بخش عمده ی دنیای محسوسات و ظواهر و دنیای مثال و ایده ها که تنها با عقل قابل دستیابی می باشد تقسیم بندی می شود.
مثالی معروف برای شرح مثل افلاطونی همان اسب مثالی است.ما در طول زندگی اسبهای بسیاری از نژاد های گوناگون و در رنگهای مختلفی دیده ایم.و می دانیم که این اسبها از هر نژاد و رنگی،اسب می باشند و نه حیوان دیگری،که تنها تفاوت آنها در مسائل جزئی می باشد.در عالمی بالاتر ایده یا مثالی از اسب موجود است که این اسبها از ان ایده ی اصیل سرچشمه گرفته اند،بیان روشنتر این است که اسب مثالی قالبی برای این اسبها می باشد.(سوالی که در این زمان برای من به وجود می آید این است که،آیا چنین قالبی برای آفرینش انسان نیز وجود دارد که در عالمی بالاتر،تحت عنوان انسان مثالی مطرح باشد؟البته با توجه به قالب این مثال معروف).پاسخ سؤال به وجود آمده را در جایی دیگر یافتم،آری،پاسخ مثبت است: مانند فلاسفه پیش از سقراط، افلاطون عقیده داشت که تمام طبیعت در حال حرکت و تغییر است. تمام چیزها از ماده ساخته شده اند و در اثر زمان دچار فرسایش می شوند. مثلا تمام انسان ها به وجود می آیند و می میرند، اما یک چیزی هست که همه انسان ها به طور مشترک دارند. چیزی که سبب می شود آنها را انسان بدانیم.آن چیز،الگو،قالب،یا همان صورت انسان است. این صورتها، جاودانه و تغییر ناپذیرند و در واقع الگوهایی غیر مادی هستند که تمام چیزها از روی آنها ساخته شده است. تمام انسان ها صورت انسان و تمام فیل ها صورت، یعنی قالب و ساختار فیل را دارند. افلاطون به این نتیجه رسید که در ورای جهان مادی، باید حقیقتی نهان باشد. وی این حقیقت را عالم مثال (عالم این صورت ها ) خواند.
بدین معنی علم و شناخت حقیقی انسان، چیزی جز یاد آوری نیست: یادآوری صورتهای جاودانه و حقائق اصلی عالم.
افلاطون به اثبات نظریه ی مثل خود نپرداخت و آن را در حد فرضیه باقی گذاشت.
افلاطون به اثبات خدای خویش نیز نپرداخت،چرا که معتقد بود که تنها با دیدن آثار وی می توان به حضورش پی برد،و در این زمینه بر اساس نظریه ی مثل خود در این حد اکتفا می کند که اگر گرایشی به سوی خیری یا زیبایی وجود دارد پس خیر مطلق و زیبایی مطلقی نیز باید وجود داشته باشد.
افلاطون و متافیزیک:
افلاطون در کتابش با نام "جمهور" به بحث درباره متافیزیک یرداخته است.هستی موضوع شایسته ی بررسی وی در فلسفه است.(همانند پارمندیس)
او در موارد زیر پارمندیس اختلاف نظر داشت:
1. واقعیت هستی را می توان با عقل (و نه با حسیات) درک کرد،و این واقعیات باید به آنچه به عقل و نیز آنچه به حسیات مربوط است تقسیم شود.
2. هستی،جهان ایده ها را تشکیل می دهد. ایده همان فرم، جوهر یا ذات، گونه و هستی است.
افلاطون دو نوع شناخت قائل بود و هر هریک از این دو را به دو بخش تقسیم کرد:
1.شناختی که در حد حدسیات باقی می ماند و جهان حسیات را شامل می شود
1.1.اجسام (که از طریق حسیات شناخته می شوند)
1.2.تصاویر
2.شناختی که به دانش ختم می شود و جهان ذهنی را شامل می شود.
2.1.فرضیه های ریاضی
2.2.ایده ها
طبق نقطه نظر افلاطون نخستین بخش هستی را ریاضیات تشکیل می دهد و ایده هایی که ما از اجسام داریم در مرحله ی بعدی واقع می شود. افلاطون برای جهان ایده ها اصلی در نظر می گیرد که همانا "اصل نیکی" ست.
افلاطون دو اصل را در متافیزیک خود در نظر گرفت: اصل واحد و اصل دوگانگی نامشخص، این دو اصل را ییروان فیثاغورث قبل از افلاطون در سلسله اعداد مطرح کرده بودند،
از نظر افلاطون، اصل واحد همان فرم اجسام است درحالی که دوگانگی در آنها مربوط به ماده می باشد. اصل واحد به تعبیر دیگر، همان علت ایده هاست چرا که وحدت یا یگانگی وجه مشترک هر ایده است و طبق آن، هر جسم می تواند خودش باشد و همان گونه که هست شناخته شود. دوگانگی که دومین اصل در متافیزیک افلاطونی ست را می توان در تقسیم بندی جهان ذهنی از جهان حسی در نظر گرفت.
این دو کاملا از هم جدا نیستند بلکه به نوعی به هم وابسته می باشند، دوگانگی بر جهان حسیات حکمفرماست در حالی که وحدانیت خاص دنیای ذهنیات است و بر تنوع آن محاط است. اصل واحد مربوط به نظم است درحالی که اصل دوگانگی مربوط به بی نظمی ست. این دو اصل، در تضاد با هم ولی مکمل یکدیگرند. ایرادی که بر متافیزیک افلاطونی می توان گرفت این است که افلاطون ایده ها را جدا از اجسام و نه در خود آنها در نظر می گرفت. از نظر او جهان ایده ها جهانی جدا از ما و همان شکل های مشترک اجسام است. این دیدگاه، فلسفه افلاطون را از واقعیت گرایی دور کرد.