اینک ای عاشق دردمند حق! آیا آماده ای که سلطان سلاطین وارد خانه «اللهُ لا اِله اِلاّ هو» دل تو گردد؟ این رسم است که چون سلطانی بخواهد به خانهای فرود آید، آن خانه را در حد بالا پاک نگهدارند. فراشی میآید خانه را جاروب میکند، چهار بالش سلطانی مینهد تا خانه آماده گردد. برای ورود سلطان عزت، باید فراش لا اِله از پیش آید و خانه دل را از خس و خاشاک معصیت به جاروب تفرید و تجرید بروبد. چهار بالش سلطانی بنهد، آب وفا زند، فرش رضا افکند، عود صفا در مجمره ولاء بسوزاند تا معشوق بر دل عاشق فرود آید و آن را عرش «فَتَبارک اللهُ اَحسنُ الْخالِقینَ» معلای خویش قرار دهد و در مهد عهد بر سریر سرّ تکیه کند.
اکنون هنگام وصال است، معشوق از تُتُق جلال و جمال ظاهر شود و دیده عاشق سوخته و دیرینه را که چون یعقوب ساکن بیت الاحزان سینه است، به جمال یوسف روشن گرداند و بیت الاحزان به کمال او گلشن نماید، از غم به شادی رسد و از شادی به دولت. سالکا! در این مقام عاشق با مشاهده جمال معشوق ازلی، حورا را چه کند، نعیم بهشت به چه کار آید؟!
صبح یگانگی بدمد، آفتاب حقیقت طالع گردد. وجد در واجد فانی شود، واجد در آن خورشید محض فانی گردد. دل در ذکر مستهلک شود، سرّ در نظر مستغرق گردد و جان در حق فانی شود. از دل نماند مگر نشانی، از سرّ نماند مگر بیانی، از جان نماند مگر عیانی، قطره به دریا رسد و ذره به صحرا.
زبان چه داند که در دل چه تعبیه کردهاند. دل چه داند که در جان چه لطایف است. زبان در دل رسد و دل در جان، جان در سرّ رسد و سرّ در اخفی، در نور حق، به خدا رسد. دل زبان را گوید ای زبان خاموش! جان دل را گوید ای دل خاموش! سرّ جان را گوید ای جان خاموش! آن نور محض سرّ را گوید خاموش!
دیگر ای زبان تو حق تکلم نداری، حق تکلم با دل است، وقتی می توانی تکلم کنی که دل اراده کند. به زبان دل گویی ای دل! سکوت و خموشی، شایسته است که جان تکلم کند، ای دل تو حق تکلم نداری مگر به فرمان جان. ای جان ! به عالم سرّ پا نهادی و به حضور سرّ رسیدی، دیگر خاموش! اکنون گوینده منم. هرچه گویی به اراده من است، به دیده من مینگری، به سمع من میشنوی، به زبان من گویی. خدای تبارک و تعالی ندا در دهد، یک منادی به زبان خدا گوید: ای بنده من تا حال تو می گفتی و من میشنیدم، اکنون وقت آن است که من گویم و تو بشنوی...
سفر به کعبه جانان – جلد سوم – ورود طیب الهی و وصال