در سلسله مراحلی که انسان در پی شناختش از جایگاه خود در طبیعت تبیین نموده ، آغازین انگاره های متدیک به زمان ارسطو و افلاطون بر میگردد . ارسطو و افلاطون مغز آدمی رو بعنوان پدیده ای حقیقت یاب متصور میشدند و تعالیم مکاتب فکری خود را نیز بر همین اساس طرح ریزی مینمودند . انسان از دیدگاه آنها موجودی برای یافتن حقیقت تعریف میشد و سایر توانایی های وی نادیده گرفته میشد . انسان موجودی بود که صرفا برای حقیقت یابی متولد شده بود و بایستی به دنبال حقایق از پیش تعیین شده میگشت .جالب این جا بود که حقیقت های متصور انها ، صرفا حقیقت های متکی به باور های انسانی بود و این خود شکل حقیقت یابی انسان را دچار اشکال مینمود . چرا که آنچه آدمی به عنوان حقیقت میافت مبانی آن در آمال ها و آرزوهای او محدود میشد و آنچه که با چشم انسانی قابل مشاهده بود و یا بعنوان ماورالطبیعه ارایه میشد همه و همه ریشه هایی در خواستها و نا خواستهای وی داشت .