میخواستم کلمه شوم ...
شمعی روشن میکنم و بر تخته سنگی کنار دریا قرارش میدهم و در کنار تخته سنگ مینشینم و به شمع خیره میشوم و گوش خود را به موسیقی امواج میسپارم.
شمع و دریا، زیر آسمان پرستاره، در دل ظلمت بیپایان شب و من دلسوخته بیقرار، همراه شمع میسوزم و به دنبال او اشک میریزم
و با امواج دریا به بینهایت میروم و تا ستارگان دور آسمان صعود میکنم و درکهکشانها محو و نابود میگردم...
چه احساس عجیبی! چه تجربه زیبایی! چه نماز مقدسی! چه عبادت عمیقی! چه عشقبازی سوزانی! چه شب قدری! چه معراج و صعودی و وحدتی!
خدایا! تو را شکر میکنم که از قفس جسم، آزادم کردی. از زیر فشار کوههای غم نجاتم دادی. از میان توفانهای ظلمت و جهل و کفر بیرونم کشیدی. از گردابهای خطرناک سقوط و یأس و پژمردگی و ذلت و مرگ نجاتم دادی.
خدایا! تو را شکر میکنم که قلبم را با سوزش شمع، هماهنگ کردی. دیدگانم را به قدرت اشک، حیات دادی. روحم را با وسعت آسمان بیپایانت به نهایت، اتصال دادی.
مرگ به سراغم میآید: آنقدر آرام و مطمئن به او نگاه میکنم که گویی خضر پیغمبرم
رگبار گلوله به سویم جاری میشود، آنقدر خونسرد و محکم میگذرم که گویی رویینتنم
مردان جنگ دیده در برابرم به خاک و خون میغلتند، آنقدر عادی تلقی میکنم که گویی قلبم از سنگ است
کودکان تیرخورده از درد ضجه میکنند. مادران داغ دیده فریاد میکشند، زنان بیوه شیون میکنند، اما من گویی احساس ندارم و رحم و شفقت در من وجود ندارد
در عین حال نمیتوانم مورچهیی را بیازارم. نمیخواهم دشمنی که قصد حیات من کرده است، از پای درآورم
در برابر لرزش یک برگ، دلم میلرزد، در مقابل اشک یتیم، آب میشوم. چشمک یک ستاره، قلبم را به خود جذب میکند
نسیم سحری روحم را به آسمانها میبرد. این لطافت با آن خشونت، چگونه جمع شده است؟
! خودم در تعجبم
خدایا! از من سندی اگر بطلبی، قلبم را ارایه خواهم داد و اگر محصول عمرم را بطلبی، اشک را تقدیمت خواهم کرد.
خدایا! وجودم اشک شده است. همه وجودم از اشک میجوشد، میلرزد، میسوزد و خاکستر میشود. اشک شدهام و دیگر، هیچ. به من اجازه بده که در جوارت قربانی شوم و برخاک ریخته شوم و از وجود اشکم، غنچهیی بشکفد که نسیم عشق و عرفان و فداکاری از آن سرچشمه بگیرد.
من، زاده توفانها و موج دریاهایم.
من حیات خود را مدیون آتشفشانها و صاعقهها هستم. آنگاه که توفان خاموش شود و دریا آرام گردد، دیگر اثری از من وجود نخواهد داشت...
خدایا! میخواستم که سر بر آسمانت بگذارم و زارزار بگریم تا همه عقدههای فشرده شده در ضمیر ناله خودم را آرام کنم.
ناگفتنیهای فراوان داشتم که میخواستم با تو در میان بگذارم
رازهای نهفته، نیازهای سوزان درونی، آههای زندانی، نالههای فشرده شده، همه وهمه را میخواستم با تو بازگو کنم.
آرزو داشتم که لوح وجودم را در برابرت باز کنم و با سیلاب اشک، همه ناپاکیها را بشویم تا همچو طفلی نوزاد، پاک و درخشان و معصوم گردم
و از همه آلایشها آزاد شوم و قلبم آیینه تمامنمای حقیقت گردد و روحم به ملکوت اعلی بپیوندد.
در میان طوفانهای ظلمت، چشمان خسته خود را به نور بگشایم، زیر دندانهای اژدهای مرگ، به فرشته رحمت متوجه شوم، تلخی شکنجه و درد و عذاب را کشش روح و خاطرههای زیبا، شیرین و لذتبخش کنم.
میخواستم به دریا روم و قلب مالامال [از] دردم را به امواج خروشان بسپارم تا ضربههای موج، پارههای غم را از قلبم بکند و تکهتکه به دریا ببرد و قلبم را چون قطعه بلور، پاک و صاف بکند.
میخواستم شمع گردم و بخاطر نور، سرتاپا بسوزم.
میخواستم اشک شوم و عصاره وجودم را در پاکترین و زیباترین شکلش به تو تقدیم کنم.
میخواستم سوز گردم، ذوق گردم، شوق گردم، عشق گردم، روح گردم، موج گردم، شمع گردم، نور گردم، اشک گردم، شور گردم، و بالاخره کلمه شوم که نخستین تجلی خداست...
مؤمن خدا خواه و خداجو ست، نیت خالص، و دل خاشع، و تن خاضع دارد. پایش از راه بیرون نرود، و بر راه نلغزد. دوستیاش بیآلایش و کردارش بیغش باشد. به خود پرداخته، به دیگران نپردازد، و از خود برخود ترسان و دیگران از او در امان باشند. نگاهش به معرفت، بهرهاش عبرت، خاموشی او حکمت، گفتارش حقیقت است. دانایی را با بردباری، و خرد با پایداری، و گذشت با توانایی، و شجاعت با نرمی و مهربانی دارد. و هنگام نیکی کردن شادان، و از بدی پشیمان، و بر خود ترسان باشد. پایان کار را بسنجد و در سختیها پافشاری کند، و در هر حال و هر کار یاری از صبر و صلوة جوید، و آماده و مهیای مرگ باشد، و ساز و برگ آن را فراهم سازد.
سرمایه عمر را بیهوده نگذراند و درنیکی صرف نماید و سفارش به نیکی نماید. حیایش بر شهوت چیره باشد، و گذشتش بر خشم، و دوستی بر کینه، و قناعت بر آز، جامه مانند مردم پوشد، در میان آنها زندگانی کند، و دل به آنها نبندد و در کار بندگی شتاب کند، و کار امروز به فردا نیاندازد، و در دنیا میانه روی کند، و از معصیت خود را نگاه دارد، زیانش به کسی نرسد، به بدکننده بر خود نیکی کند، و با آن کس که از او بگسلد بپیوندد و محروم کننده را ببخشد، سؤال از کسی نکند، و درخواست دیگران را رد نکند، روی نیاز جز به بی نیاز نبرد، و نیاز نیازمندان را برآورد، انصاف نخواهد و انصاف دهد، خود را از لغزش نگاه دارد و همیشه مقصر شمارد، و از لغزش دیگران درگذرد، دشمن ستمگری و یار ستم کشیدگان باشد.
از سردی مردم دلگیر نگردد، تجسس عیوب نکند، و عذر پذیرد و عیب پوشد، از چاپلوسی مردم شاد نگردد، از بدگویی اندوه به خود راه ندهد. با مؤمنین یکدل باشد و در شادی آنها شاد و به گرفتاری آنها اندوهناک گردد، اگر تواند به همراهی چاره اندیشد و دل آنها را خوش سازد و اگر نتواند از خدا درخواست چاره نماید. برای آنها خواهد آنچه برای خود خواهد و بر آنها پسندد آنچه بر خود پسندد، از مومن قهر نکند و پند در پنهان دهد، و نیکی آنها در آشکار و پنهان خواهد.
به روی آوردن دنیا خوشنود نگردد و از رفتن آن اندوهگین نشود. همّت بلند دارد، به عادات بد خو نکند. لغزش را تکرار نکند، تا نپرسند نگوید و چون گوید کم و سنجیده گوید، کردارش گواه گفتارش باشد، از تدبیر زندگانی فروگذار نکند، از فریب و دورویی و دروغ بر کنار باشد، و خود را بزرگ نشمارد و دیگران را پست نبیند، کسی را سرزنش نکند و با مردم نستیزد، و با زنان کم نشیند ولی به آنها مهربان باشد و دلشان خوش دارد، دل همسایه را بدست آرد، صدا را بلند نکند، سخن چینی نزد کسان ننماید در اصلاح کوشد، در حکم از درستی نگذرد، ستم روا ندارد، در خنده پرده حیا ندرد، درکارها شتاب نکند نام مردم به بدی نبرد، حفظ الغیب همه نماید، دشنام ندهد، دوست دانا گزیند و از یار بد بپرهیزد، یاور ستم زدگان و یار آوارگان و ناتوانان باشد، با درویشان نشیند و خوشنودی مردم را بر خوشنودی خدا نگزیند، و به مال و جان و اندام در همراهی کوتاهی نکند، او را که خواندند بپذیرد، بر دوستان به دیدار سلام کند، در کار مشورت نماید، در مشورت خیانت نکند، رشوت نگیرد، گرچه حقالزحمه و حقالجعاله که ناروا نیست ستاند و اگرچه دقت در این مضامین با سنجیدن خود و کردارمان ناامیدی آورد ولی کرم خدا بی پایان و فضلش فراوان ست، نباید دست از طلب داشت و آنچه به تمام نتوان دریافت همهاش را نتوان گذاشت:
گرچه وصالش نه بکوشش دهند
در طلبش آنچه توانی بکوش
باید کوشید و این صفات را میزان ساخته کردار را بر آن سنجید و خود را گناهکار و تبه روزگار دیده با نیاز از درگاه بی نیاز پوزش خواست:
بنده همان به که ز تقصیر خویش عذر به درگاه خدا آورد
ورنه سزاوار خداوندیش کس نتواند که بجا آورد
امید که به همه دوستان حال بندگی و نیازمندی بخشد و آنچه پسند مولی است موفق دارد.