امروز پشت چراغ قرمز ، دخترک گلفروشی را دیدم که به رانندگان التماس می کرد ، شاید گلی بخرند. گل رویش از وزش باد سرد ، به سرخی می زد و از سرما چشمانش پر از اشک شده بود.
امروز کارگر عیالواری را دیدم که با پلاستیکی که حاوی سه عدد پرتقال بود به خانه می رفت.
امروز در تعمیرگاهی ، پسرکی را دیدم که به جای اینکه سر کلاس درس باشد ، در بین روغن و گیریس غوطه می خورد و از سر تا پایش سیاه شده بود ، لبهایش خشکیده و ترک برداشته بودند و با نگاهی بی فروغ به عابران می نگریست.
امروز در جلوی درب یک دبستان ، یتیمی را دیدم که با حسرت به پدرها و مادرهایی که برای به خانه بردن فرزندانشان آمده بودند نگاه می کرد.
امروز عاشقی را دیدم که به درختی تکیه داده بود و نگاه ماتش بر صفحه یک دعوتنامه عروسی ماسیده بود.
امروز سربازی را دیدم که سر چهار راه ایستاده بود. جسمش آنجا بود ولی روحش در کوچه و برزن دیارش سیر می کرد. مادرش را می خواست ، پدرش را می خواست. من فهمیدم. چقدر دلش تنگ شده بود. سنگینی قلبش را احساس می کردم.
امروز پیرزنی را دیدم که در سراشیب کوچه زمین خورد و عصایش به گوشه ای افتاد ، چون کسی را نداشت تا دستش را بگیرد.
امروز گنجشکی را دیدم که بالش شکسته بود و با نگاهی نگران به گربه ای که در طرف دیگر خیابان بود نگاه می کرد.
امروز درختی را دیدم که پایش آتش روشن کرده بودند. برگهایش می لرزیدند و شاخه هایش گویی هزار دست بودند که به سوی آسمان بلند کرده بود.
امروز در کارگاه سنگتراشی سنگی را دیدم که زیر ضربه های سنگتراش فریاد می زد.
امشب جلوی آینه ایستاده ام و خودم را نگاه می کنم. دو تا از موهایم سفید شده است.