دل را زبی خودی سر از خود رمیدن استجان را هوا ی از قفس پریدن استاز بیم مرگ نیست که سر داده ام فغانبانگ جرس به شوق به منزل رسیده استدستم نمی رسد که دل از سینه برکنمباری علاج شکرگریبان دریدن استشامم سیه تراست زگیسوی سرکشتخورشیدمن برآی که وقت دمیدن استبوی توای خلاصه گلزار زندگیمرغ نگه در آرزوی پرکشیدن استبگرفت آب و رنگ ز فیض حضورتوهر گل دراین چمن که سزاواردیدن استبا اهل درد شرح غم خود نمی کنمتقدیم غصه ی دل من ناشنیدن استآن راکه لب به دام هوس گشت آشناروزی امین سزا لب حسرت گزیدن است
******************************************************
دلم قرار نمی گیرد از فغان بی تو سپندوار زکف داده ام عنان بی تو ز تلخ کامی دوران نشد دلم فارغ ز جام عشق لبی تر نکرد جان بی تو چو آسمان مه آلوده ام ز تنگ دلی پر است سینه ام ز اندوه گران بی تو نسیم صبح نمی آورد ترانه شوق سربهار ندارند بلبلان بی تو لب از حکایت شبهای تار می بندم اگر امان دهدم چشم خون فشان بی تو چو شمع کشته ندارم شراره ای به زبان نمی زند سخنم آتشی به جان بی تو زبی دلی و خموشی چون نقش تصویرم نمی گشایدم از بی خودی زبان بی تو عقیق سرد به زیر زبان تشنه نهم چو یادم آید از آن شکرین دهان بی تو گزارش غم دل را مگر کنم چو امین جدا ز خلق به محراب جمکران بی تو دلم قرار نمی گیرد از فغان بی تو سپندوار زکف داده ام عنان بی تو ز تلخ کامی دوران نشد دلم فارغ ز جام عشق لبی تر نکرد جان بی تو چو آسمان مه آلوده ام ز تنگ دلی پر است سینه ام ز اندوه گران بی تو نسیم صبح نمی آورد ترانه شوق سربهار ندارند بلبلان بی تو لب از حکایت شبهای تار می بندم اگر امان دهدم چشم خون فشان بی تو چو شمع کشته ندارم شراره ای به زبان نمی زند سخنم آتشی به جان بی تو زبی دلی و خموشی چون نقش تصویرم نمی گشایدم از بی خودی زبان بی تو عقیق سرد به زیر زبان تشنه نهم چو یادم آید از آن شکرین دهان بی تو گزارش غم دل را مگر کنم چو امین جدا ز خلق به محراب جمکران بی تو