باسلام عرض ارادت تقديم به دوستان درد آشنا
گله از شيطان!
و در داستانها آمده که مردي راه گم کرده و از کاروان خوشبختي بدور مانده، روزي نزد پيري دل آگاه رفت؛ ديد پير بطريق درويشان، بذکر نشسته و در بروي خود بسته است؛ خدا را ميخواند و ازو ياري ميخواهد. در برابر پير به ادب ايستاد و بتضرّع گفت: اي راهنماي کساني که در وادي حيرت ماندهاند، مرا براه راستان راهبر شو که شيطان ره دينم زد و همچون دغل پيشگان طرار، ايمانم را ربود.خاک بر سر کرده و جانم را در افسوس و دريغ، به آتش کشيد. پير روشندل، لبخند کرد و گفت: پيش از تو شيطان نزد من آمده بود و از تو شکايتها داشت، دست خود را از خاک پر ميکرد و بر سر خود ميريخت و پي در پي ميگفت: اي پير طريقت، دنيا سر بسر از من است؛ هرچه در دنياست، بمن تملق دارد؛ يکي از دوستان تو، دنياي مرا، مال مرا، مُلک مرا، از من گرفته و از دستم بيرون کشيده است. من هم بناچار، ره دينش زدم و دين و ايمانش را ربودم. اين دوست تو لحظهئي ديگر نزد تو خواهد آمد و از من شکايت خواهد کرد که دينش را ربودهام. به او بگو که دنياي مرا بمن باز گذارد، تا دست از دينش بشويم و ايمانش را بسويش باز گردانم، دين او در گرو دنياست. آنکه دل به دنيا بسته، بايد بداند که شيطان هم در کمين دينش نشسته است .